زیبایی هدیه دادن (30)
روزی از روزهای قشنگ مردی روبروی گُلفروشی یادش آمد
میخواست با شکوه و خوش سازد خیال همسرش را خوشش آید
جانش سرشار زندگانی گشته بود و مهر بی پایان یافته بود
اندیشیده بود پس از تهیه گُل با پست سفارشی ارسالش نماید
آن هنگام گُل خوش پسندی گرفت و از گل فروشی آمد بیرون
دید کودکی درب فروشگاه نشسته بود و خیلی گریه مینماید
نگران گشت و نزدیک رفت و از وی پرسید چرا گریه میکنی
چهره اش از اشک خیس شده بود و کمک نیاز داشت شاید
گفت میخواهم به مادرم گُل هدیه دهم اما هیچ پول ندارم
مرد با لبخندی زیبا بُردش داخل تا دسته گُلی انتخاب نماید
اخم کودک زدوده گشته و قیافه اش خشنودی یافته بود
پنداشت خانه اش دور است و میخواست کودک را برساند
مرد که حال بهم ریخته اش خوب شده بود و خیلی بیشتر
داشت آنهمه خوشگذرانی و گفت هر که بتواند کمک باید