سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انگاره های آشنا

زیبایی هدیه دادن (30)

روزی از روزهای قشنگ مردی روبروی گُلفروشی یادش آمد

میخواست با شکوه و خوش سازد خیال همسرش را خوشش آید

جانش سرشار زندگانی گشته بود و مهر بی پایان یافته بود

اندیشیده بود پس از تهیه گُل با پست سفارشی ارسالش نماید

آن هنگام گُل خوش پسندی گرفت و از گل فروشی آمد بیرون

دید کودکی درب فروشگاه نشسته بود و خیلی گریه مینماید

نگران گشت و نزدیک رفت و از وی پرسید چرا گریه میکنی

چهره اش از اشک خیس شده بود و کمک نیاز داشت شاید

گفت میخواهم به مادرم گُل هدیه دهم اما هیچ پول ندارم

مرد با لبخندی زیبا بُردش داخل تا دسته گُلی انتخاب نماید

اخم کودک زدوده گشته و قیافه اش خشنودی یافته بود

پنداشت خانه اش دور است و میخواست کودک را برساند

مرد که حال بهم ریخته اش خوب شده بود و خیلی بیشتر

داشت آنهمه خوشگذرانی و گفت هر که بتواند کمک باید